کشکول طلبگی
چهارشنبه 88 بهمن 14 :: 10:33 عصر :: نویسنده : سید احمد ایزدخواه
سلام
کمی خسته ام ؛ می نویسم ولی شاید با بغضی بنویسم که صدای هق هق آن ، در کوچه های انتظار آشنای توست زمان در گذر است ... عمر شتابان مرا به وادی بادیه نشینان فراق های دلتنگی ، میکشاند افسوسی توام با آه ... چشمانم می لرزد اشکهایم لغزان لغزان روانه است ... سخت بی قرارم ... یادم افتاد که بگویم : بی قراری هایم شده کوله باری از درد و خستگی این زمان این زمان جانکاه ،فرسود مرا ! دلم ... دلم به سادگی بی قراری هایم بغض میکند و "میسوزد"... قرارت هر زمان که نزدیکم میکند بی قرارم میکند .... و "میسوزم" بغضم پر از هوای آمدن است نی و نایم ،صدای آمدن است یادت باشد... خسته ام... خسته موضوع مطلب : درباره وبلاگ هر چه شکفتم تو ندیدی مرا. رفتی و افسوس نچیدی مرا. ماندم و پژمرده شدم ریختم. تا که به دامان تو آویختم. دامن خود را متکان ای عزیز. این منم ای دوست به خاکم مریز. وای مرا ساده سپردی به باد. حیف که نشناخته بردی ز یاد. همسفر بادم از آن پس مدام. میگذرم بی خبر از بام وشام. میرسم اما به تو روزی دگر. پنجره را باز گذاری اگر. آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 45
بازدید دیروز: 10
کل بازدیدها: 209116
|
|